دستهایم بوی دستانت گرفته...
ایستاده ای
 
.درآسمان بدنبال ماه می گردی
.پیدایش میکنی انگار رفیق کهنه ات را تازه یافته ای
با چشمهایت به من اشاره میکنی که دیدیش؟؟
نگاه میکنم و سرم را دوبار به سمت پایین تکان می دهم
. از تو فاصله می گیرم و می روم پشت پنجره
از پنجره که نگاهت می کنم دلم می لرزد
و" می خواهمت"
 
یادم می رود که زمان چه زمانیست آرزویت
میکنم . بی زمان و بی مکان در لحظه با انگشت به خدا نشانت می دهم و می گویم همین !
نگاهت از ماه به سمته من می آید خجالت میکشم از نگاه پشته پنجره ام
سرم را پایین می اندازم دوباره نگاهت میکنم
رو در رو پشته پنجره را رها میکنم و می آیم نزدیکترمیشوم . دستهایت را میگیرم باهم راه می رویم
خدا برایمان فرش پهن میکند از برگ درختهای پاییز.
همیشه میگفتی برات جالبه خنده های تلخ من و نگاههایی که پشتش یه بغض سنگینه
عاشقم به عاشقاه نه های تو
دستهایم بوی دستانت را گرفته است....